آرتینس

آرتینس

دنیای مجردی،آرزوها،اتفاقات،روزانه ها،دلنوشته های یک پسر
آرتینس

آرتینس

دنیای مجردی،آرزوها،اتفاقات،روزانه ها،دلنوشته های یک پسر

دفتر خاطرات:30-4-96- باغ و فلافل خوردن با دوستان باغی

امروز رفتیم با پدر پرچم فروش مجتمع نیم ساخته رو زدیم که یکی بیاد بخر و از دست وام ها پدر راحت بشه.

عصر هم رفتیم که بریم باغ اون جا با بچه ها بازی کردم.خیلی حس خوبی بودا.

بچه  های : 11 و 11 و 8 و 3  ساله بودن که کلی باهاشون بازی کردم دیدم چه دنیایی دارن دیگه برام مهم نیست که صرفا برم پیش اقایون بشینم و حرفای گزاف میزنند زورکی بشنوم اونم گلایه از اقتصاد دارن یا کاری نکرده میخوان کنند. 

دقت کردم که این بچه 11 ساله که الان این سن داره یعنی من وقتی 19 سالم بود کنکور داشتم اون به دنیا اومده.

یعنی اگر من توی 19 سالگی ازدواج کرده بودم نی نی داشتیم الان میشد هم سن این.

چه قدر میتونستم حس خوبی داشتم اگر بچه خودم بودا ولی دریغ که در 30 سالگی هم یه زن ندارم  چرا که همون وقت  هم منو به باد بچه ای بچه ای میگرفت مادر و با سخره گرفتن  مسولیتش خودشو لغو میکرد. من که هیچ خوبی از مادرم ندیدم در واقع داشتم عصر فکر میکردم صرفا من تحمل میکنم رفتارای پر از خود خواهی هاشو نه اینکه مادری برای من بوده که به نظر من چه به نظر م. برای هیچ کدوممان مادر نکرده. نداره اقا حس مادری نداره.

صرفا میگفت دلم برای پسرم میسوزه که زن نداره در صورتی که میتونست خونمون که فروختیم بکنه برای من یه مغازه که یه کاری هم من داشته باشم خوببببببببببب

دلش نمیخوادددددددد بابا. زوری که نیست

منم هیچ کاری ندارم و بی تفاوت شدم دیگه نمیتونم برخورد تند کنم میترسم که روزگار بد تر از این بر سرم بیاره. یعنی اگر ازدواج  کردم بچه های خودم این مدلی با من رفتار کنند برای همین هیچی بهش نمیگم. هر کاری دلش میخواد کنه.